راز چفيه سياه

نويسنده : ابوالفضل درخشنده




قسمت اول

در آخرين ساعت سال 63، عمليات بدر با رمز « يا فاطمه زهرا ( س)» آغاز شد و در همان دقايق اوليه، کنترل جاده العماره - بصره به دست نيروهاي ايراني افتاد. پس از گذشت چند ساعت از آغاز عمليات ، ارتش عراق با استعداد چند لشکر و تيپهاي زرهي، تقريبا ده برابر نيروهاي ما شد. حجم سنگين آتش و بمباران منطقه توسط هواپيما ، بالگرد و توپخانه هاي سبک و سنگين دشمن، مانع پيشروي رزمندگان شد.
نيروهاي واحد ضد زرهي لشکري 27 محمد رسول الله (ص) پس از دفع آخرين پاتک عراقي ها، در تنها سر پناه موجود، داخل کانال مشغول استراحت بودند. عراقي ها پس از هر شکست گلوله باران مواضع ايراني را شدت مي دادند.
واحد ضد زرهي، تنها يگان تخصصي ضد تانک در کل لشکر هاي سياه و بسيج محسوب مي شد. به همين منظور هر جا که لشکر 27 درگير عملياتي مي شد، جهت دفع پاتک هاي ديوانه وار نيروهاي مکانيزه ارتش عراق، به حضور واحد ضد زرهي نياز حياتي احساس مي شد.
فرماندهان عالي رتبه ارتش عراق، اين واحد را به خوبي مي شناختند، زيرا علاوه بر آنکه بيشترين تلفات را توسط موشک هاي هدايت شونده ي ضد تانک اين واحد متحمل شده بودند، مزه ي دفاع جانانه ي نيروهاي اين واحد را در بدترين شرايط دفاعي ، بارها چشيده بودند.
« اکبر مصداقي » که فرمانده اين واحد بود از اولين ساعات صبح براي تامين مهمات به سمت هور الهويزه رفته بود، در تلاش بود تا از ميان جهنم گلوله و موشک باران بالگردهاي عراقي بتواند لااقل يک قايق کوچک موشک ماليوتکا را براي تير اندازان واحدش از روي هور الهويزه رد کند.
« سيد محسن خوشدل» که در غياب اکبر مصداقي با عنوان معاون اول واحد ضد زره، هدايت نيروها را براي شکست پاتک عراقي بر عهده داشت، با عصبانيت در بي سيم فرياد مي زد : « سوروسات عروسي ته کشيده ، شيريني و شربت نداريم،به بچه ها بگيد خسيسي نکنند، لااقل نقل و نبات و زياد کنند ! تعداد داماد هايمان زياده شده، ساقدوش ها همه خسته اند .»
خوشدل خوب مي دانست که اگر مهمات به اندازه کافي باشد، نيروهاي مستقر در توپخانه برايش کم نمي گذارند، ولي کمبود مهمات و امکانات در تمام زمينه ها گريبان گير نيروهاي ايراني بود. داخل کانال، صداي ناله ي مجروح ها به گوش مي رسيد. آنهايي که سالم مانده بودند سعي داشتند تا به هر نحو ممکن جلوي خونريزي بيشتر مجروح ها را بگيرند.
نيروهاي عراقي در چند ساعت گذشته فشار زيادي را براي باز پس گيري مواضع تصرف شده توسط رزمندگان ما انجام داده بودند و همين عامل، باعث خستگي زياد نيروها شده بود. از طرف ديگر با تمام شدن جيره ي آب و غذا ، نيروها شديدا در تنگنا قرار گرفته بودند.
در دشت مقابل کانال، لاشه ي تانک هاي نيم سوخته ي عراقي خودنمايي مي کرد. فضا پر بود از دود و بوي باروت، تنفس به سختي صورت مي گرفت. بوي خون تمام کانال را در برگرفته بود.
در گوشه اي از کانال، غلامرضا به لب هاي خشک برادرش منصور خيره شده بود. غلامرضا بچه بزرگ خانواده محسوب مي شد. به قول بچه هاي قديمي ضد زره، غلامرضا از روز اول نور بالا مي زد ! کسي نمي دانست چرا از کميته استعفا داده و چرا به محض استخدام در وزارت امور خارجه، داوطلبانه به جبهه آمده است. البته آمدن به واحد ضد زره، دست گل برادر کوچکش منصور بود.
منصور به دليل آنکه از نيروهاي قديمي بسيج بود، به عنوان منشي واحد شناخته مي شد و طبعا زمان عمليات را بهتر مي توانست حدس بزند. به همين دليل ، هر کسي را که در ذهن داشت در چنين مواقعي به جبهه فرا مي خواند ؛ از جمله برادرش غلامرضا. غلامرضا همچنان محو لب هاي خشک و ترک خورده ي منصور بود. انگار در آن لحظه از تشنگي و گرسنگي خودش غافل شده و تنها نياز برادر کوچکش را مي ديد !
غلامرضا تا آمد حرکتي کند، صداي انفجاري در لبه ي کانال، دوباره او را زمين گير کرد. منصور در بين گرد و غبار ، خود را به غلامرضا رساند و گفت: « توي اين شير تو شيري کجا مي خواهي بروي ؟!»
غلامرضا در حالي که سعي مي کرد از جايش بلند شود، پاسخ داد: « ميرم قدري اطراف کانال را بگردم شايد آب و غذايي پيدا کنم.»
منصور در حالي که با فشار دست راستش بر روي کتف غلامرضا او را به نشستن وادار مي کرد، گفت: « من قبلا با مصداقي براي شناسايي به اين منطقه آمده ام و بهتر از تو اين کانال هاي پيچ در پيچ را مي شناسم. تو همين جا باش، من ميرم ببينم چي مي تونم پيدا کنم .»
غلامرضا تا آمد مخالفت کند، منصور به سرعت از پيچ کانال گذشت. در گوشه اي از کانال ، ميان انفجار گلوله و خمپاره عراقي ها « امير کرک آبادي » مثل هميشه براي حفظ روحيه نيروهاي صفر کيلومتر ، معرکه راه انداخته بود و با شيطنتي خاص مي خواند: « بايد به شط خون شنا کنيم ، شالاپ شلوپ، شالاپ شلوپ / بايد با قطار سفر کنيم، تلق تلوق ، تلق تلوق ».
در آن طرف کانال، « بهزادنيا » به همراه کمک هايش ( بابا شمس و جهانبخش سلطاني ) در حال استراحت بودند. بهزاد نيا با ديدن منصور، او را صدا زد. در همين حين ، انفجار گلوله اي بر روي لبه ي خاکريز ،جهنمي از گرد وخاک ايجاد کرد. با فروکش کردن نسبي گرد و خاک، بهزاد نيا نگاهش به منصور افتاد که بي حرکت بر روي شکم روي زمين افتاده است.
بهزاد نيا با نگراني به سمت منصور رفت، ولي هر چه او را صدا زد، منصور جواب نمي داد!
بهزاد نيا با نگراني منصور را برگرداند که ناگهان با چهره ي خندان منصور مواجه شد. با عصبانيت سر او داد زد:« در اين گير و دار ، تو هم بازيت گرفته ؟!»
منصور که خوب مي دانست اندکي درنگ باعث مي شود تا در همانجا برايش جشن پتو بگيرند، در حالي که سعي مي کرد فاصله اش را با بهزاد نيا زياد کند، گفت: « به جون عمو بهزاد، دلم براي قيافه ي نگرانت تنگ شده بود.»
بهزاد نيا در حالي که نيم خيز شده بود، گفت: « اگر مردي واستا تا قيافه ي نگرانم را نشانت بدهم!»
تا بهزاد نيا خواست بجنبد، منصور در پيچ کانال گم شد. درون کانال پر بود از پيکر شهدا و مجروحيني که ديگر ناي ناله کردن برايشان باقي نمانده بود.
به دليل شدت گلوله باران عراقي ها، مجروحين هنوز به پشت خط منتقل نشده بودند و امداد گران سعي مي کردند با پانسمان هاي موقت، آنان را تا زمان انتقال، زنده نگه دارند.
پس از يک ساعت، شدت عقده پراکني عراقي ها قدري کمتر شده بود و منصور با چهره اي خسته و لبي خشک تر از قبل با دو قمقمه آب و يک قوطي کمپوت گيلاس، سر وکله اش از پيچ کانال پيدا شد.
منصور هر دو قمقمه آب را بين مجروحين تقسيم کرد و پيش برادرش غلامرضا برگشت. غلامرضا که از تاخير منصور نگران شده بود، با ديدن برادر کوچکش نفس راحتي کشيد.
منصور کمپوت را باز کرد، ولي نگاه غلامرضا به گونه اي بود که مجبور شد خودش اولين نفري باشد که لب هاي خشکش را با شربت کمپوت تر کند. غلامرضا هم پس از سر کشيدن جرعه اي ؛ قوطي کمپوت را به فراهاني داد و او هم به بغل دستي اش.
قوطي کمپوت ، تمام کانال را دور زد و دوباره به دست منصور رسيد. منصور که توقع برگشت قوطي خالي کمپوت را هم نداشت، نگاهي به داخل آن انداخت، شربت کمپوت تازه به نيمه ي قوطي رسيده بود!
همه فقط لب هاي خشکشان را تر کرده بودند.
چند بار ديگر هم قوطي کمپوت چپ و راست کانال را طي کرد، تا دانه هاي گيلاس آن نمايان شد.
دوباره گلوله باران عراقي ها با شدت بيشتري شروع شده بود، ولي زاويه ي اصابت گلوله ها به گونه اي بود که نشان مي داد گلوله ها از پشت سر نيروهاي خودي شليک مي شود! وقتي خوشدل موضوع را با بي سيم جويا شد، فهميد عراقي ها وقتي نتوانسته بودند از سمت آنان نفوذ کنند، با تمام قدرت به سمت راست حمله کرده و نيروهاي واحد زرهي را دور زده اند.
در شرايطي که مهمات و موشک هاي ضد تانک تمام شده بود، تنها راهکار ممکن، عقب نشيني به سمت هور الهويزه بود.
نيروهاي گردان تخريب لشکر براي تاخير در پيشروي نيروهاي زرهي عراق و ايجاد فرصت بيشتر براي عقب نشيني بچه ها، سيل بند سمت چپ را منفجر کردند. آب تمامي دشت را در بر گرفت . تنها جاده مواصلاتي که ارتفاع آن از سطح زمين بالاتر قرار داشت، قابل استفاده بود که آن هم زير آتش شديد عراقي ها قرار داشت.
عراقي ها که گراي ثبتي دقيق محل استقرار نيروهاي واحد ضد زرهي را به دست آورده بودند، داخل کانال را با انواع گلوله هاي توپ و خمپاره مورد هدف قرار مي دادند. تعداد زخمي ها هر لحظه بيشتر مي شد و راه فرار نيروها به سمت هورالهويزه هم هر لحظه بسته تر.
«حسين نظري » در حالي که به صورت خميده از جلوي منصور و برادرش مي گذشت، با خنده گفت: « برادران طالب پور اردکاني ميل ندارند پشت به دشمن و رو به ميهن پيشروي کنند؟!»
منصور در حالي که دستگاه ساگر را روي دوشش جا به جا مي کرد، با نيشخندي پاسخ داد : « دارم اطرافم را نگاه مي کنم ببينم ميان اين همه داماد، حوريه اي هم براي من و اين داداشم باقي مانده يا نه !»
حسين نظري درحالي که از آنان دور مي شد، گفت: « اگر دير بجنبي به جاي حوري، بعثي ها نصيبت مي شوند.»
گلوله ي خمپاره اي که سر کانال خورد، همه را وادار کرد تا سريع تر مهياي برگشتن شوند. منصور به برادرش غلامرضا نگاهي کرد و گفت: « من مي روم پيش خوشدل، تو هم با عمو بهزاد و کرک آبادي زودتر حرکت کنيد. من هم خودم را به شما مي رسانم.»
از هر طرف گلوله اي به سمت آنان مي آمد. وضعيت بدي بود.
نيروهاي قديمي واحد، هر چند که از اين عقب نشيني ناراحت بودند، ولي براي آنکه به ساير نيروها روحيه بدهند، همان گونه که سعي مي کردند ميان آن همه آتش و گلوله راهي براي فرار از محاصره عراقي ها پيدا کنند، با حالتي کنايه آميز و طنز مي خواندند: « کربلا کربلا ما داشتيم مي آمديم / تانک هاي عراقي نذاشتن بياييم / کربلا کربلا نصف راه برگشتيم / الان هم داريم جيم مي شيم، در مي ريم.»
منصور هنوز پيچ کانال را براي رسيدن به خوشدل رد نکرده بود که او را به همراه جهانبخش سلطاني ديد که به سمتش مي آيند. شرايط منطقه به صورتي بود که فرصت هيچ حرفي را باقي نگذاشته بود. حرکت از روي پيکر شهدا که هر کدامشان دنيايي خاطره را در ذهن نيروها زنده مي کرد، بزرگ ترين عذاب اين عقب نشيني بود. هر کس تا جايي که توان برايش باقي مانده بود، سعي مي کرد با خود ، مجروحي را به عقب ببرد.
تشنگي، گرسنگي و بي خوابي روزها و شب هاي گذشته، قواي جسمي نيروها را تحليل برده بود ؛ به گونه اي که لباس هم در تن آنان سنگيني مي کرد، آب رها شده نيز زمين را به باتلاقي تبديل کرده بود که برداشتن هر قدم، انرژي ده ها قدم را هدر مي داد!
منبع:برگرفته از ماهنامه ي امتداد شماره ي 23